٢١/٥/١٣٩٠ ساعت ٥:٥٠ امروز بعد از ظهر اول رفتیم باشگاه ارم اونجا دختر خوبی بودی و با این که چند تا از بچه های شیطون طول و عرض سالن و یکسره می دویدن و با افتادن هر کدومشون بقیه ریسه می رفتن ولی شما از روی صندلی تون جم نخوردی و مثل یه خانوم متشخص چنان نشسته بودی و همش می گفتی بچه ها دارن می دون ، جوری که انگار تا حالا اصلاً ندویدی و شادی نکردی و تا حالا عمراً زمین نخوردی . . . خلاصه بعد از این که نوبت مون شد و غذا گرفتیم به بهانه ی کمک کردن به من یه دونه از آب میوه ها رو برداشتی و از ساختمون باشگاه که اومدیم بیرون همون کیسه پلاستیک رو هم دادی دستم ، و تمام راه هم غر می زدی که آب میوه م رو برام باز کن ، البته ...